پنجشنبه 13 مرداد 1390 - نمايش : 7152 نسخه چاپی

  حکایت پیرمردی که می خواست خودش را ناکار کند!

یکی بود،یکی نبود؛غیر از خدا هیچ کس نبود.

روزی،روزگاری در ولایت غربت،پیرمردی زندگی می کرد که حال و روز خوشی نداشت.این پیرمرد،روزها می رفت به دریا از برای ماهی گیری و شب ها خسته و کوفته به خانه بر می گشت.

از آنجا که حساب کار دنیا همیشه یک جور نیست ،زمانی رسید که پیرمرد بیچاره ،یک  ماه تمام به دریا رفت و دست خالی برگشت.پیرمرد که دستش از چاره کوتاه شده بود،به هر دری زد تا بلکه یک مساعده ای،وامی،چیزی جور کند و زندگی اش را بگذراند.ولی هیچ کس توجهی به پیرمرد نکرد و جیزی کف دستش نگذاشت.

پیرمرد که حسابی نا امید شده بود،تصمیم گرفت سوار قایق بشود و برود وسط دریا،بزند خودش را ناکار کند.

باری،پیرمرد سوار قایق شد و رفت وسط دریا.به وسط دریا که رسید،خواست خودش را پرت کند توی آب که یک مرتبه دید از فاصله ی چند متری ،یک پری دریایی مثل قرص قمر و پنجه ی آفتاب،دارد شناکنان به طرف او می آید.

پیرمرد با خودش فکر کرد که دیگر نیازی نیست بزند خودش را ناکار کند.اگر پری دریایی را می گرفت و می برد در بازار می فروخت،کلی پول به دستش می آمد.

پیرمرد با همین فکر و خیال ،تور ماهیگیری اش را پرت کرد توی دریا و پری دریایی را گرفت و آورد توی قایق.پیرمرد رو کرد به پری دریایی و گفت:«ای پری دریایی ،یا باید کام دل مرا بدهی یا تو را می برم در ساحل می فروشم.»پری دریایی با تعجب نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت:«واه واه خاک عالم!پیرمرد،از ریش سفیدت خجالت بکش.چی چی را باید کام دلت را بدهم؟»پیرمرد که مشکوک شده بود،گفت:«ببخشید،مگر شما پری دریایی نیستی؟»پری دریایی گفت:«نه که نیستم.اگر نمی دانی،بدان و آگاه باش که نام من «کیت وینسلت»است و من با «لئوناردو دی کاپریو»در آن کشتی تایتانیک نشسته بودیم که کشتی غرق شد و «لئوناردو»مرحوم گردید و من در این آب ها صفیل و سرگردان بودم که شما آمدی.»

پیرمرد که حسابی پکر شده بود،رو کرد به دختر و گفت:«پس شما عوضی سوار شده ای.قایق های کمکی آن طرف است.اگر اجازه بدهی،من شما را پرت می کنم توی دریا،تا زودتر بروی و من بزنم خودم را ناکار کنم.»

دختر با تعجب گفت:«چرا بزنی خودت را ناکار کنی؟»پیرمرد ماجرای خودش را از اول تا آخر برای دختر تعریف کرد.

دختر گفت:«این که مشکلی نیست.بیا با من برویم تا تو را خوشبخت کنم.»پیرمرد هم قبول کرد و همراه دختر رفت.

اما بشنو از پیرمرد که وقتی به ولایت دختر رسید،داستان زندگی اش را به اسم «پیرمرد و دریا»نوشتند و چاپ کردند و او کلی پول دار و معروف شد.

ما از این داستان نتیجه می گیریم که خانم«کیت وینسلت» فقط برای «دی کاپریو»ی خدا بیامرز قدم نداشته است!

قصه ی ما به سر رسید،غلاغه به خونه ش نرسید!

نظرات کاربران
 امینی نصرآبادی
[جناب آقای زرویی سلام. مطالب رو خوندم واقعا عالی بود دستتون درد نکنه.
 کاربر
چه نتیجه ی هوشمندانه ای منم یه نتیجه گرفتم اینکه: هر کس این اتفاث براش بیفته براش کتاب چاپ می کنن استاد عزیز مستدام باشید
 امیر
استاد عالی بود....استاد منم هم ترانه سرام مثلا و هم طنز می نویسم مثلا چطور می تونم با شما در ارتباط باشم تا این مثلا ها بشه واقعا
 امیر
استاد عالی بود....استاد منم هم ترانه سرام مثلا و هم طنز می نویسم مثلا چطور می تونم با شما در ارتباط باشم تا این مثلا ها بشه واقعا
ارسال نظر
* نام شما : 
پست الکترونيک : 
وب سايت : 
* نظر شما :