یکشنبه 14 فروردین 1390 - نمايش : 6336
نسخه چاپی
کلاغ عاطفه/ شوخى با احمد عزيزى
شب ميان كوچه باغ بندكفش
مى كشد احساس من جيغ بنفش
من شب ادارك را بوييده ام
روى طعم استكان روييده ام
مركب احساس من چاييده است
بين راه فلسفه، زاييده است
شست پايم بوى گردو مى دهد
خود بيا، بوكن، ببين، بو مى دهد!
آسمانستان جيبم خالى است
دست خط من به اين باحالى است
تا چه خواهد كرد با افسون من
طبع آلاخون و ولاخون من
من ميان عصر ها آواره ام
عصر، آخر مىكند بيچاره ام
عصر ماشين، عصر هندل، عصر بوق
عصر كاديلاك و پشم و كشك و دوق!
عصر بازار كساد سنگ پا
عصر آنها، عصر ما، عصر شما
عصر جالينوسى نان و پنير
عصر گردو، عصر تاپ تاپ خمير
عصر ما در اصل، چون كمبوزه است
چون گواهينامه يك روزه است
عصر ديوار و خيار و استكان
عصر تنديس سياه نردبان
عصر هاى آفتاب نيمروز
عصر هاى چوب خشك و نيمسوز
عصر ما ديروز را طى مى كند
طى شبانه روز را، هى مى كند
پيش از اينها، طبع من بيدار بود
فرزتر از مرغ ماهيخوار بود
تا كشى شد ليفه تنبان من
وقت شعريدن، درآمد جان من
منقل افكار من پردود شد
كم كمك، آن ذوق هم نابود شد
شعر من در بوته اِفلاس ماند
كلهام چون پيش از اينها تاس ماند
منقل سقراطيان را ترك كن
ذهن افلاطونيم را درك كن
حال با اين وضع خيط قافيه
باز هم بايد بگم، يا كافيه؟!
ادراک را نوشتید ادارك